عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد …
عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن،عاشق بودن بدهد؟
گاه عشق گم است،اما هست،هست،چون نیست.عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟
نه،عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است.
عشق از آن رو هست،که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند.
به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد.
می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است.
دست و قلبش عشق است.
در تو می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده.
شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی.
عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های آلوده تو که دیواری را سفید می کنند!
محمود دولت آبادی
بچهها ی محله زیر باران بازی میکنند…
تا همین چند سالِ پیش که جوان تر بودم، خودم را شبیهِ هیچ کس نمیدیدم. تصویرِ من از خودم ، شخصی بود با ویژه گیهای خاصِ خودش.
کسی که شبیهِ هیچ کس نبود , شبیهِ هیچ کس جز خودش.
حالا که آن سالهای سر به هوایی و روزهای خوش سبکبالی را پشتِ سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگها فاصله گرفته ام.
حالا شبیهِ نگرانیهای مادرم هستم ، شبیهِ خستگیهای پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقراتِ مادربزرگ ،
شبیهِ حرکات عصبی آقای راننده ،
شبیهِ بی حوصلگیهای معلم مدرسه ی پسرم، شبیهِ هوای دم کرده ی شهری، که میداند،
خاطرات، در امتداد زندگی، محکوم به فراموشی اند . که انسانها با همه ی ویژه گیهای خاصشان روی به فراموشی اند…
بچهها ی محله زیر باران بازی میکنند و من با حسرتِ بیمار گونهای فکر میکنم … چرا شبیهِ یکی از آنها نیستم
نیکی فیروزکوهی
دیدی وقتی یه بادوم تلخ میخوری؟!!!
حسین پناهی حرف قشنگی زد،گفت:
دیدی وقتی یه بادوم تلخ میخوری؟!!!
سریع بعدش چنتا بادوم شیرین میخوری تا تلخیش از بین بره!
تو دیگه لذتی از بادوم های شیرین نمیبری!
فقط میخوای اون تلخی رو فراموش کنی!
وقتی هم که اون تلخی تموم شد…
دیگه میترسی بادوم بخوری!
که نکنه دوباره تلخ باشه!!!
عشق مثل اون بادوم تلخه!
بعدش با آدمای زیادی آشنا میشی!!!!
ولی فقط برای فراموش کردن اون!
بعدش هم دیگه میترسی عاشق شی!
در اصل آدما فقط یه بار عاشق میشن!
از اون به بعدش یا واسه فراموشیه
یا از اجبارِ تنهایی!!!!
یاد دارم در غروبی سرد سرد، می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
داد می زد: “کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم”،
اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!!
سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،
بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،
باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد…،
“دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،
خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: “آقا، سفره خالی می خرید؟!!”
زنده یاد، قیصر امین پور
دل نوشته_ یادت باشد …
گوساله : پدربزرگ ٬ آدمها ما را می کُشند و همه جای ما را می خورند … !
اما خرها را نه می کُشند … !
و نه هیچ جایشان را می خورند …!
یعنی واقعآ آنها خوردنی نیستند…؟!
چرا اینهمه اختلاف …؟!
پدربزرگ گوساله : پسرم …!
آنها به « مزرعه دارها » سواری می دهند …!
پس زنده می مانند…!
یادت باشد ….!
راز زنده ماندن در مزرعه این است …!