دوست داشتم میگفتی باید با هم صحبت کنیم…
دوست داشتم در را رو به این هوای خاکستری سرد ببندم
گل کفشهایم را روی پادری خانه پاک کنم
و وقتی بر میگردم
تو آنجا ایستاده باشی با فنجان قهوه ات
خسته از نبودنهای من
سیگارت را پک بزنی
و آمدنم را زیر چشمی تماشا کنی
دوست داشتم میگفتی باید با هم صحبت کنیم
بعد دستهایم را میگرفتی ، بی آنکه صحبتی کنیم
نیکی فیروزکوهی
شب سردی است و من افسرده….
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
سهراب سپهری
مسير دست هاي كودكانه ات را عوض كند…
مي توانستي تصادفي باشي بعد از عبور من
يا قاصدكي ، مسير دست هاي كودكانه ات را عوض كند
ميتوانستي دير تر برسي يا زود تر رد بشوي
اما وقتي بدون توصيه ي خدا يا وساطت منت دار ِ تقدير
در ميان هفتاد سال راكد من، در درست ترين ثانيه رسيده اي
چگونه ميتوانم در جواب بچه اي ٥ ساله كه مادرش را
ميان دست فرشته ها و پرستار ها در كشمكش ميبيند
بگويم معجزه وجود ندارد؟؟ چگونه….