دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند…
دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند :
یافتن شب های بلند زمستان با کلاف آرامش …
شستن و رفو کردن پیراهن روز …
پختن مربای زردآلوی دوران کودکی من …
بستن در به روی تاریکی شب …
و آکندن بالش ام از رویاهای زیبا …
دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند
تنها کاری که دستان مادرم به یاد دارند :
نوازش است مثل گذشته …
لرزان
چهره ام را نوازش می دهد
و حلقه های کبود زیر چشمانم را می زدایند
دیگر بار او مادرم می شود
و من کودکش
دستان مادرم نوازش را از یاد نمی برند …
بلاگا دیمیتروا