اگر تو فردا را به درستی ندانی…
اگر تو فردا را به درستی ندانی،
سوگند به آسمان که هیچ چیز را نمیدانی،
اگر تو فردا را ننویسی، هیچ چیز ننوشتهای،
اگرتو فردا را چون نسیم شیرینی
که گهگاه میوزد نبویی،
هیچ چیز را نبوییدهای،
و اگر تو فردا را با ژرفترین باورها باور نکنی،
هیچ چیز را باور نکردهای!
سوگند میخورم، هزار بار سوگند میخورم
که تو اگر گمان کنی که هر فردایی شکل هر امروزی است،
زندگی را به اهرمن سپردهای و گریختهای…!
نادر ابراهیمی
دوست داشتن به همین سادگیست….
من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم باور کن!
من میخواستم با دوست داشتن زندگی کنم
کودکانه، ساده، روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظه ها را میخواستم.
آن لحظه که تو را به نام می نامیدم!
آن لحظه ای که خاکستر گذرای زمین ،
در میان موج جوشان رطوبتی سحرگاهی داشت.
من برای گریستن نبود که خواندم.
من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت میخواستم!
من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم،
مه آلود و غمناک، با پنجره های مسدود و تاریک
دوست داشتن را چون ساده ترین جامه کامل عید کودکان میشناختم.
اما تو زیستن در لحظه ها را بیاموز.
رجعتی دیگر باید؛
به حریم مهربانی گلهای نرم ابریشم
به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی
به باد صبح که بیدار میکند
چه نرم…چه مهربان…
و دوست داشتن به همین سادگیست.
به همین پاکی و به همین بی آلایشی.
نادر ابراهیمی