در آغوشت که کز می کنم…
در آغوشت که کز می کنم
قصدِ کوچیدن به هر کجای قشلاق، فراموشم می شود..
گرم می شوم روی خط استوایی که
از میانِ سینه هایت عبور می کند تا
جهانم به دو قسمتِ مساوی تقسیم شود..
لَختی از زمستان هنوز باقی مانده
آغوشت را بیاور و عمود بر من بتاب،
مبادا رؤیای با تو بودنم
در کولاکِ کابوس های این حوالی، سرما خورده شود
حمید رضا هندی