همه هستی من آیه تاریکی ست که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد من در این آیه تو را آه کشیدم ، آه من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم
من, من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت بام های مه آلود آسمان چیزی نبوده ام و عشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه ی قبرستان موشی به نام مرگ جویده است …
از من رمیده ای و من ساده دل هنوز بی مهری و جفای تو باور نمی کنم دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم دیگر چگونه مستی یک بوسه تو را در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم