رفتم که رفتم از برت دامن كشان رفتم اي … – معینی کرمانشاهی
رفتم که رفتم
از برت دامن كشان
رفتم اي نا مهربان
از من آزرده دل
كي دگر بيني نشان
رفتم كه رفتم
رفتم كه رفتم
از برد دامن كشان
رفتم اي نا مهربان
از من آزرده دل
كي دگر بيني نشان
رفتم كه رفتم
رفتم كه رفتم
از من ديوانه بگذر
بگذر اي جانانه بگذر
هر چه بودي هر چه بودم
بي خبر رفتم كه رفتم
رفتم كه رفتم
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هر چه بودی هر چه بودم
بی خبر رفترم که رفتم
رفتم كه رفتم
بعد از اين بعد از اين
كن فراموشم كه رفتم
ديگر از دست تو
مي نمي نوشم كه مستم
با دل دير آشنا
گشتم از دامت رها
بي وفا بي وفا بي وفا
رفتم كه رفتم
رفتم كه رفتم
بعد از اين بعد از اين
كن فراموشم كه رفتم
ديگر از دست تو
مي نمي نوشم كه مستم
با دل دير آشنا
گشتم از دامت رها
بي وفا بي وفا بي وفا
رفتم كه رفتم
رفتم كه رفتم
معینی کرمانشاهی
مجموعه عجب صبری خدا دارد – معینی کرمانشاهی
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
همان یک لحظه ی اول ،
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهان را با همه زیبایی و زشتی ،
به روی یکدگر ، ویرانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه ی صد ها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم ،
نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم ،
بر لبِ ، پیمانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین ،
زمین و آسمان را
واژگون ، مستانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر این بیداد گر ها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحه ی ، صد دانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و دیوانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان ِ دل عشاق سرگردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که می دیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد ،
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که می دیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه ی این علم ِ عالم سوز مردم کش ،
به جز اندیشه ی عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای ، پر افسانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم ،
یک نفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه می کردم .
عجب صبری خدا دارد !
عجب صبری خدا دارد !
این همه آشفته حالی این همه نازک خیالی … – معینی کرمانشاهی
این همه آشفته حالی این همه نازک خیالی
…ای بدوش افکنده گیسو از تو دارم ، از تو دارم
این غرور عشق و مستی خنده برغوغای هستی
ای سیه چشم سیه مو از تو دارم ، از تو دارم
این تو بودی کز ازل خواندی به من درس وفا را
این تو بودی آشنا کردی به عشق این مبتلا را
من که این حاشا نکردم ازغمت پروا نکردم
دین من دنیای من از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من سودای من از نور بی پایان تو رونق گرفته
من خود آتشی که مـرا داده رنگ فنا میشناسم
من خود شیوة نگه چشم مست تو را میشناسم
دیگر ای برگشته مژگان از نگاهم رو مگردان
دین من دنیای من از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من سودای من از نور بی پایان تو رونق گرفته
این همه آشفته حالی این همه نازک خیالی
ای بدوش افکنده گیسو از تو دارم ، از تو دارم
این غرور عشق و مستی خنده برغوغای هستی
ای سیه چشم سیه مو از تو دارم ، از تو دارم
“معینی کرمانشاهی”
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﻳﻲ ، ﻏﻢ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺭﻧﺞ ﻭ ﺑﻼ ﻫﻢ… – معینی کرمانشاهی
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﻳﻲ ، ﻏﻢ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺭﻧﺞ ﻭ ﺑﻼ ﻫﻢ
ﻣﺴﺘﻲ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺩﻝ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺷﻮﺭ ﻭ ﻧﻮﺍ ﻫﻢ
ﺍﻳﻦﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ، ﺣﺴﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻓﺰﻭﻥ ﺳﺖ
ﺧﻮﺩ ﺩﺍﻧﻲ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺍﻧﻢ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺧﻠﻖ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﻳﻲ ، ﻳﮏ ﺩﻝ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻧﺒﻴﻨﻲ
ﺗﺎ ﮔﺮﻳﺪ ﻭ ﮔﺮﻳﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﺮﻳﻪ ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻢ
ﺍﻳﻦﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ، ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺳﺮﺣﺪ ﮐﻤﺎﻝ ﺳﺖ
ﺻﺒﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﻠﻮﮎ ﺳﺖ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﺖ ﻭ ﺭﺿﺎ ﻫﻢ
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﻳﻲ ﺑﺎﻏﻲ ﺍﮔﺮ ﻫﺴﺖ ، ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﻣﺮﻏﻲ ﭼﻮ ﻣﻦ ، ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺳﺮﺍ ﻫﻢ
ﺍﻳﻦﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ، ﺟﺎﻱ ﺗﻮ ﺧﺎﻟﻲ ﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﻤﻊ
ﻏﻢ ﺳﻮﺧﺖ ﺩﻝ ﺟﻤﻠﻪ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﻳﻲ ﺟﻤﻠﻪ ﺳﺮِ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻧﺸﺎﻃﻨﺪ
ﺷﻪ ﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﺷﻪ ، ﺑﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻨﺪ ﻭ ﮔﺪﺍ ﻫﻢ
ﺍﻳﻦﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﻭﻳﻲ ﻭ ﺩﻭﺭﻧﮕﻲ ﺳﺖ
ﮔﺮﻳﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﺧﻮﺩ ، ﺍﻫﻞ ﺭﻳﺎ ﻫﻢ
“ﻣﻌﻴﻨﻲ ﮐﺮﻣﺎﻧﺸﺎﻫﻲ”