از هرکسی به اندازه خودش توقع داشته باش….
مادرم همیشه می گوید:
از هرکسی به اندازه خودش توقع داشته باش!
از عقرب توقع بوسه و بغل نداشته باش …
الاغ کارش جفتک انداختن است…
سگ هم گاهی گاز می گیرد، گاهی دمی تکان می دهد…
گربه هم تکلیفش روشن است…
حالا تو هی بیا دستت را تا مچ بکن توی کوزه ی عسل، بگذار دهن آدم نانجیب…
راست می گوید!
توقعت را از آدم ها کم کنی،
غصه هایت هم کم می شوند
و
راحت تر زندگی می کنی…
عشق را به کودکش هدیه می داد…
برای حضرت مادر
خدا را
در نگاهِ زنی به جا آوردم که
خیر ندیدۀ عشق بود.. اما
دست نمی شست از ذات ِ عشقی که
در دلش ریشه دوانده بود..
همان مادری که
چشم ِعشقش همیشه پر آب بود اما
عشق را به کــــودکش هدیه می داد تا
آبروی خدا نریزد پیش ِ چشم دنیایی که
دل سپردۀ هوس است..
خدا را با زنی شناختم که
گرچه آه در بساطِ دل نداشت، اما
بدهکار نبود به دنیا، به زندگی، به خویش،
عشقی را
که از خودش دریغ گشته بود..
حمیدرضا هندی
با وجود قحط سالی نان برایت میخرم…
با وجود قحط سالی نان برایت میخرم
نان اگر شد قیمت جان ، جان برایت میخرم
آبروی ابرها را با نگاهم می برم
من به هر قیمت شده باران برایت میخرم
در بساط من به جز این جان ناقابل که نیست
هر چه می خواهی بگو ، ارزان برایت میخرم
کم به فکر این گلیم کهنه و پوسیده باش
قالی ابریشم کاشان برایت میخرم
سوروسات روضه ات را جور خواهم کرد باز
استکان و سینی و قندان برایت میخرم
سالها سوهان روحت بودمُ با این وجود
با پس اندازم کمی سوهان برایت میخرم
از گلویت نان خوش پایین نرفته سالها
مادرم غصه نخور …. دندان برایت میخرم
خوب می دانم عزیزم دل خوشی کم داشتی
یک دل خوش نیز مادر جان برایت میخرم
دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند…
دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند :
یافتن شب های بلند زمستان با کلاف آرامش …
شستن و رفو کردن پیراهن روز …
پختن مربای زردآلوی دوران کودکی من …
بستن در به روی تاریکی شب …
و آکندن بالش ام از رویاهای زیبا …
دستان مادرم همه چیز را از خاطر برده اند
تنها کاری که دستان مادرم به یاد دارند :
نوازش است مثل گذشته …
لرزان
چهره ام را نوازش می دهد
و حلقه های کبود زیر چشمانم را می زدایند
دیگر بار او مادرم می شود
و من کودکش
دستان مادرم نوازش را از یاد نمی برند …
بلاگا دیمیتروا