و کاش پشتِ انبوهِ خاکستری پنجره زنی را میدید ایستاده بر آستانه ی فصلی سرد که مثلِ فروغ بوسه میطلبید و باران و آغوشی بی قرار و کاش خاطره ی باغِ از هجوم هیچ کلاغی نمیترسید کاش هیچکس نمیترسید
تمام شب انتظار کشیده ام تمامِ این شبها منتظر بوده ام تا بیایی و چقدر دردناک است اگر بدانی برای یک نفر دنیا خلاصه شده در یک شب و یک زن و مردی که قرار است بیاید
چشمهها با رود میآمیزند و رودها با اقیانوس بادهای آسمان با حسی دلانگیز تا ابد با هم پیوند میگیرند در جهان هیچچیز تنها نیست همهچیز بنا بر اصلی آسمانی در یک روح دیدار میکنند و میآمیزند من و تو چرا نه؟