شب سردی است و من افسرده….
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
سهراب سپهری
اگر مینویسم دوست دارم بدانی…
و اگر مینویسم
دوست دارم بدانی
در خلا دنیایِ بی جاذبه از نبودنت
عجیب معلقم
میچرخم
و میچرخم
و میچرخم
و در چشمهای ناباورِ یک سرگردانِ دلتنگ
کسی رامی بینم
شبیهِ خودم
که هنوز عاشقِ کسی ست شبیهِ تو
وجودی سایه وار
و حضوری کمرنگ
حضوری بسیار بسیار کمرنگ
که نوشتن برایش
منصرف میکند مرا
از مرگ
و نبودن …..
نیکی فیروزکوهی