مهر شما را در دل و جان دارند…
کسی که مایل است صورت حساب غذا را پرداخت کند،
بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد،
بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج مینهد.
کسانی که در محلّ کار،
بیشتر از همه مسئولیت پذیرند ؛
نه بدان علّت است که احمقند
بلکه چون مفهوم مسئولیت را ، نیک میدانند!
کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی،زبان به پوزش باز میکنند
نه بدان علّت است که خود را مدیون شما میدانند؛
بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود میدانند.
کسانی که برای شما متنی را میفرستند،ا
نه بدان سبب است که کار بهتری ندارند که انجام دهند،
بلکه از آن روی است که مهر شما را در دل و جان دارند!
عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد …
عشق مگر حتما باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن،عاشق بودن بدهد؟
گاه عشق گم است،اما هست،هست،چون نیست.عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟
نه،عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است.
عشق از آن رو هست،که نیست! پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند.
به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد.
می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!
گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است.
دست و قلبش عشق است.
در تو می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده.
شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی.
عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های آلوده تو که دیواری را سفید می کنند!
محمود دولت آبادی
بچهها ی محله زیر باران بازی میکنند…
تا همین چند سالِ پیش که جوان تر بودم، خودم را شبیهِ هیچ کس نمیدیدم. تصویرِ من از خودم ، شخصی بود با ویژه گیهای خاصِ خودش.
کسی که شبیهِ هیچ کس نبود , شبیهِ هیچ کس جز خودش.
حالا که آن سالهای سر به هوایی و روزهای خوش سبکبالی را پشتِ سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگها فاصله گرفته ام.
حالا شبیهِ نگرانیهای مادرم هستم ، شبیهِ خستگیهای پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقراتِ مادربزرگ ،
شبیهِ حرکات عصبی آقای راننده ،
شبیهِ بی حوصلگیهای معلم مدرسه ی پسرم، شبیهِ هوای دم کرده ی شهری، که میداند،
خاطرات، در امتداد زندگی، محکوم به فراموشی اند . که انسانها با همه ی ویژه گیهای خاصشان روی به فراموشی اند…
بچهها ی محله زیر باران بازی میکنند و من با حسرتِ بیمار گونهای فکر میکنم … چرا شبیهِ یکی از آنها نیستم
نیکی فیروزکوهی