کاش آدم ها وسط فراموش کردنشان پیدا نشوند…
کاش آدم ها وسط فراموش کردنشان پیدا نشوند…
درست همان لحظه ای که با خودت و دلت کنار آمده ای
همان لحظه ای که با هر منطق و استدلالی رفتنش را به خورد دل زبان نفهمت داده ای…
یکهو می آیند و هرچه رشته کرده ای را پنبه می کنند!
اینبار بعد از آمدنشان هم که بروند دیگر نمی توانی با خودت کنار بیایی،
حالا هی دنیا را بهم بریز ،زمین و زمان را مقصر بدان دیگر مثل بار اول نمی شود
تو با لبخندش جان تازه گرفتی و بعد از رفتنش باید جان بدهی…!
پس از همان اول درِ رفتن را باز بگذار اما درِ آمدن را خوب و محکم ببند…!
عشق اتفاق نیست…
عشق؛ اتفاق نیست
که با آمدن و رفتن ها
از چشم بی افتد
عشق؛ تویی !
وجودت که عشق باشد
می بخشی تمامِ مهربانیت را
حالا اینکه بی حرمتی می کنند
با نامِ عشق
حالا اینکه تفاوتِ آغوش و بوسه هایِ عاشقانه
را نمی فهمند
حالا اینکه تو عاشق بوده ای و عاشقی کرده ای
و ندیدند
عشق؛ باز هم همان عشق است
مثلِ خدا
که ما بی مهر می شویم
ما فراموشش می کنیم
ما نمی بینیم دستانِ نوازشگرش را
اما او باز هم خدایی می کند
باز هم دلش برایِ خنده هایِ ما
تنگ می شود
عادل دانتيسم
می افتی به جان دوست داشتنت…
تمام غصه ها از همان جایی شروع می شود که ترازو بر می داری
می افتی به جان دوست داشتنت.
اندازه می گیری.
حساب و کتاب می کنی، مقایسه می کنی. و خدا نکند که حساب و کتابت برسد
به آنجا که زیادتر دوستش داشته ای، که زیادتر بخشیده ای، که زیادتر گذشته ای.
به قدر یک ذره، یک ثانیه حتی.
درست از همینجاست که توقع آغاز می شود و توقع،
آغاز همۀ رنجهایی است که ما می بریم.