جارچیکو | فروشگاه محصولات دست ساز و خانگی

بانوی کسی باش که بهار را دوست دارد

بانوی کسی باش که بهار را دوست دارد

بانوی کسی باش
که بهار را دوست دارد
و باران را
و رسیدن را..

نیکی‌ فیروزکوهی

سر بگذار بر دردِ بازوانِ من…

نیکی‌ فیروزکوهی

سر بگذار بر دردِ بازوانِ من
دستِ نگاهم را بگیر
مرا دچارِ حادثه‌ای کن که با عشق نسبت دارد
من … عجیب از روزگار رنجیده ام

نیکی‌ فیروزکوهی

یکی‌ از این مهتاب شب‌هایِ آرام آرام میروم…

نیکی‌ فیروزکوهی

وقتِ رفتن است
یکی‌ از این مهتاب شب‌هایِ آرام
آرام میروم
میگذارم
زمان پر شود از هیاهویِ کر کننده ی تنهایی‌ِ به جا مانده از هجرتِ زنی
که تمامِ سرمایه‌اش چشم‌هایی‌ بود در انتظارِ تبلورِ واژگانی نو
من … هوسِ مژگانِ سیاهِ تو را در هوایِ بدیهه سازیِ دیگری ترک می‌‌کنم
من … حضور شتاب زده تو را ترک می‌کنم
من … تو را … لیلی … مثلِ یک مجنون ترک می‌کنم
میروم
و تو … فی‌البداهه به زندگی‌ ادامه میدهی‌
تقصیرِ کسی‌ نیست
ما ، در کنار هم بودن را ، نیاموخته ایم
ما ، عشق را ، آنگونه که باید ، نیاموخته ایم
تقصیرِ تو هم نیست
من دوست دارم با کفش‌هایم بخوابم
من همیشه در فکرِ فرارم
من … همیشه در فکرِ فرارم

نیکی‌ فیروزکوهی

اینجا هر سال نود هزار روز طول می کشد!

منِ ساده چون سربازی

از خودت ،
تبعیدم کرده ای به اورانوس
سرمایش به کنار
اینجا هر سال نود هزار روز طول می کشد!
بلندی روزهای بی حضور را هم …
چشم ! … ، تاب می آورم !!!
اما منِ ساده چون سربازی
“عقب گرد” می کنم به روزهائی که طراوت نیلوفریشان سراب نبود…
“خبردار” ایستاده ام تا در یکی از همین “صبحگاه” ها “افسر میدان” خبر تشریف فرمائیت را جار بزند !

هی من ببافم…

زمستان

هی من ببافم… هی تو بشكاف
هی من خیال ببافم وُ هی تو همۀ این خیال های خوش را بشكاف
اصلاً حواس ت هست به زمستانِ سختِ پیشِ رو؟
چگونه یخ نكنم؟
بی خیال…
بی رؤیا…
بی تو….