دلم می خواست شبی که می رفتی اتفاق ساده ای می افتاد
راه را گم می کردی فاخته ای کوکو می کرد و کلیدی زنگار گرفته از آشیانه ی خالی درناها به زمین می افتاد
باران می گرفت بیدار می شدم بیدارت می کردم و ادامه ی این خواب را تو تعریف می کردی
واهه آرمن