در این شهر شلوغ کنج یک صندلی طولانی همه عابر چشم من دوخته بر این راه چه کسی می ایستد؟! دم کوتاهی دلش لمس کند حس آرامش و اطمینانی در عمق این لحظه رویایی از این پشتی چوبی به او خواهم داد.
چیزی در رگهایم می جوشد و با کوبیدن خود به هر دری ، می کوشد خود را به قلبم برساند. تا بلکه بتواند، عشق تو را ببیند. می ترسم ، برسد !! ببیند!! اما باز نگردد..