مادرم هیچوقت بمن نگفت دوستم دارد وقت نداشت….. دستش همیشه بند بود . بند بستن بند کفشهای خواهرم که گره زدن بلد نبود دستش بند دکمه ی روپوش من بود بند مشقهای برادرم. من اما دوست داشتنش را زنگ های تفریح در سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بود گاز می زدم …
پدرم نقاش عجیبی بود… رنج هایی می کشید که هیچ کجا ندیده ام، خواستید سری به آثارش بزنید، به مادرم خیره شوید او تمام رنج هایش را به جان خریده !!!
فراموش نمى شوند پدرانى كه مُرده اند و مادرانى كه با مرگ ِ آن ها دفن شدند…
مــــادرم من هرگــــــــــز بهشت را زیر پایــــــــت ندیدم ..
زیــــــــــر پای تــــــــو آرزوهـــــــــایی بود که از آن گذشــــــــتی، به خاطــــــــر من ..