شب می آید و پس از شب ‚ تاریکی پس از تاریکی چشمها دستها و نفس ها و نفس ها و نفس ها … و صدای آب که فرو می ریزد قطره قطره قطره از شیر بعد دو نقطه سرخ از دو سیگار روشن تیک تاک ساعت و دو قلب و دو تنهایی
همه هستی من آیه تاریکی ست که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد من در این آیه تو را آه کشیدم ، آه من در این آیه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم
من, من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت بام های مه آلود آسمان چیزی نبوده ام و عشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه ی قبرستان موشی به نام مرگ جویده است …
ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه ی مژگان من ای ز گندمزارها سرشارتر ای ز زرین شاخه ها پر بارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردیدها با توام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست…