من پله های یشت بام را جارو کرده ام و شیشه های پنجره را هم شسته ام کسی می آید کسی می آید کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدایش با ماست فروغ فرخزاد
آن روزها رفتند و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی در ازدحام پر هیاهویِ خیابانهای بی برگشت و دختری که گونه هایش را با برگهای شمعدانی رنگ میزد، آه اکنون زنی تنهاست…!