در این شهر شلوغ کنج یک صندلی طولانی همه عابر چشم من دوخته بر این راه چه کسی می ایستد؟! دم کوتاهی دلش لمس کند حس آرامش و اطمینانی در عمق این لحظه رویایی از این پشتی چوبی به او خواهم داد.
هرگز نمی توان گل زخم های خاطره ای را ز قلب کَند که در این سیاه قرن بی قلب زیستن آسان تر است ز بی زخم زیستن قرنی که قلب هر انسان چندیدن هزار بار کوچکتر است از زخم های مزمن و رنجی که می کشد نصرت رحمانی
دلم يک اتفاق تازه مى خواهد نه مثل عشق و دل دادن نه در دام غم افتادن دگر اين ها گذشت از ما.. شبيه شوق يک کودک که کفش نو به پا دارد و گويى کل دنيا را در آن لحظه به زير کفشها دارد، دلم يک شور بى اندازه مى خواهد فقط گاهى… دلم يک اتفاق تازه میخواهد…