اگر ماه را بهدست میآوردم…
اگر ماه را بهدست میآوردم، اگر عشق کفایت میکرد، همه چیز عوض میشد.
اما کجا میتوانم این تشنگی را سیراب کنم؟
کدام دلی است، کدام خدایی است که برای من عمق یک دریاچه را داشته باشد؟
در این دنیا یا در آن دنیا هیچ نیست که در حد من باشد.
با این همه، میدانم و تو هم میدانی فقط کافی بود که ناممکن میسر شود.
آلبر کامو
در من زنی میرقصد…
در من زنی میرقصد
من به تبلورِ لحظه میاندیشم
به سماجتِ دخترانِ معصوم به افسونِ عشق
به کشاکشِ پر تردیدِ خاطراتِ خوب از روزهای دور
من به رویشِ خوش یمنِ دستهایت بر اضطرابِ بی پایانِ گیسوانِ سیاهم به آب و آینه
به آرامشِ سایه ها
به آفتاب
من به تو میاندیشم
به تو میاندیشم و در من, یک شرقی عصیانی
بی هیچ مجالی …
بر ویرانههای خاموشِ روحِ رنجیده ام، پای میکوبد
و دیوانه وار میرقصد
آه ای باورِ مطلقِ روزگارم !!!
پاییز در راه است … بیا
نيكى فيروزكوهي