یک روز غروب سه نفر در سایه روی ِ نیمکت پارکی نشسته بودند یکی کـور یکی کَـر یکی لال کور با چشم ِ کَر می دید کَر با گوش ِ لال می شنید و لال با اشاره می فهمید همدلی آخرین حکایت ِ آدمی ا ست هر سه با هم گُلی را بو می کردند
گل ها چه مهربانند، بی دریغ شکوفه می دهند، بی دریغ عطر می پراکنند، گلبرک هایشان را تقدیم نسیم می کنند، و عاشقانه پر پر می شوند، و ما، چه آسان می گذریم ، از کنار یک گل.