به ساعت نگاه کردم….
به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.
قدر این آدم ها را باید بدانیم،
قبل از شش و بیست دقیقه…
بنگر و موانع رهایی ت را از درون بردار….
کسی که شروع به رها بودن کرده است
تو را به قضاوت برمی انگیزد
نگاه کن: تو خویش را قضاوت می کنی
بخشی از خویش ر که می خواست رها باشد
و تو این اجازه را به خود نداده ای
اکنون دیگری این اجازه را به خود داده که رها شود
و این تو را برمی آشوبد
چیزهایی برا ی دیدن هست:
خشم, از هر مانعی که شما را سرکوب کرد
فرافکنی, آن چه را در خویش انکار می کنی
آن توانایی و آن جسارت
همچنین محتوای قضاوت ت-هر برچسب ی که باشد-
تو او را وقیح می خوانی یا لقب ی دیگر به او می دهی
و این لقب را از خود می زدایی
این فرافکنی توست
از سویی به جسارت ش حسادت می ورزی
و جسارت خویش را به او فرامی فکنی
وه! چه بسیار نگریستنی!
بنگر, و موانع رهایی ت را از درون بردار
چیزی و کسی جز تو
مانع تو نیست
از میان برخیز
مریم مقدادی