و کاش پشتِ انبوهِ خاکستری پنجره زنی را میدید ایستاده بر آستانه ی فصلی سرد که مثلِ فروغ بوسه میطلبید و باران و آغوشی بی قرار و کاش خاطره ی باغِ از هجوم هیچ کلاغی نمیترسید کاش هیچکس نمیترسید
ساكت و سنگين است برف مثل ِ حرف هاي نگفته سطرهاي جدا مانده از شعري براي تو مي بارد مي شكند آب مي گردد و فراموش مي كند سررشته ي حرفي را كه در دل ِ زمستان ِ من بود