سپیدی روز چیزی کم ندارد از سیاهی شب وقتی تو را کم دارم! در آرامش صبحگاهان از خواب تو پا پس می کشم و دوباره به ظلمت خویش پای می گزارم! شدم مانند شب پره ای که خود را خواست برساند به گرمای عظیم ماه! افسوس پرهای نیمه جانش نیمه های راه جدا شد از بدنش.
زندگی زیباست … دلخوریهایش زودگذر … شادیهایش هم می گذرد ! آنچه باقی می ماند ، کارنیکی است که شاید … گره ای از کار کسی گشوده باشد ، اشکی از چشمی برگرفته باشد … دل غمگینی را تسلی داده باشد جز این هیچ چیز نمی ماند … !