تمامِ فکرهایم را کرده ام _نیکی فیروزکوهی
تمامِ فکرهایم را کرده ام
بهترین راه همین است
که یک شب زلزلهای بیاید
قاره ی من را به قاره ی تو نزدیک کند
همان شب من تنها جاده ی مانده تا رسیدن را بدوم
و بدوم
و بدوم
صبح تو را کنارِ خانه جنگلی کوچکی ببینم
که بیقرارِ آمدنِ من ایستاده ای
با سرِ انگشتان مردانه ات موهایِ سیاهم را پشتِ گوشم بزنی
و با مهربانی بپرسی
صبحانه نانِ محلی میخوری با پنیر و گردوی تازه؟؟
.
.
نیکی فیروزکوهی
باید کسی باشد که هر وقت بار تنهاییت سنگین شد …
باید کسی باشد که هر وقت بار تنهاییت سنگین شد
هر وقت کمر کلماتت شکست هر وقت وازه هایت لال شدند
بیاید بنشیند مقابل چشمهایت
و تو زل بزنی به خودت که جاری شده ای میان چشمهایش
باید کسی باشد که هر وقت بار دلتنگیت سنگین شد
هر وقت طاقت سکوتت تمام شد
هر وقت کم اوردی بیاید بنشیند کنارت
و تو وجودت را به او تکیه دهی
باید کسی باشد که هر وقت بار خستگیهایت سنگین شد
هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شدبناهت شود
و تو یکجا تمام تنهاییت را تمام دلتنگیت را و تمام سکوتت را
و تمام خستگیهایت را و تمام بغضت را میان هرم نفسهایش
نفس بکشی