زمستان از نیمه گذشته وُ خبری از آن برف نیست… پس من کجا گم شوم؟ چگونه؟
زمستان از نیمه گذشته وُ خبری از آن برف نیست… پس من کجا گم شوم؟ چگونه؟قرار بود برفى بيايد و مرا با خود ببرد… قرار بود برفى بيايد و من چترم را بردارم بزنم به برف تکه های روحم را با آن ببارم و گم شوم…
دیگر هیچ چیز غافلگیرم نمیکند ..
تنها چیزی که ممکن است غافلگیرم کند
این است که ببینم این جماعت دست از نسخه پیچیدنهای احمقانهشان برداشتهاند …
جاشو فریس
باران صبح نم نم مي بارد و تو را به ياد مي آورد كه نم نم باريدي و ويران كردي خانه كهنه را
شمس لنگرودي
آدمهــا گاهی اوقــات گریــه میکننـد. .
نه به خاطر اینکه ضعیف هستنـد. .
بلکــه بـه ایــن خـاطـر. .
که بــرای مدتِ طـولـــانی قــوی بـــوده انـد