نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست!
تکیه گاهم باش
میخواهم سنگینی نگاه
این مردم حسود شهر را
تو هم حس کنی
این مردم نمی توانند ببینند
دست هایمان تا این اندازه بهم می آیند،،،
ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻃﻨﯿﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﻭﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﮐﻨﺪ ﻭﺗﻮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﺑﭽﻪ ﯼ ﻫﺠﺪﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ……… ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻋﺎﺷﻘﯽ
آدمها وقتی می آيند موسيقی شان را هم با خودشان می آورند … ولی وقتی می روند با خود نمی برند ! آدمها می آيند و می روند ، ولی در دلتنگی هايمان …شعرهايمان … می مانند !
هرتا مولر
برای زیستن هنوز بهانه دارم من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد …
احمدرضا احمدی