یاد زمستان کودکی کرده ام…
زمانه سرد!
یخبندان، دندان شکن!
رنگ باران پریده
برف هم ترسیده !
زمین لرزید !
باد نمی جنبید!
…
زیر لحاف پشمی ، جنب بخاری گرم و
بوی نفت،
سراسرِ مرا فرا گرفته!
یاد زمستانِ کودکی کرده ام!
خانۀ مادر بزرگ، گرم تر از هر کجا!
روزهایی که برف تا زانو بالا می آمد و
من تا کمر در برف بودم!
دستها ،سرخ بود از برف بازی
مثل همان انار، که امروز در دست تو بود!
گجشکهای پف کرده و چاق،
ُهنرِ زمستان این بود!
دیهور انتهورا
ریشه انسانها فهم انهاست….
ریشه انسانها فهم انهاست
یک سنگ به اندازه ای بالا میرود که نیرویی پشت ان باشد
با تمام شدن نیرو سقوط و افتادن سنگ حتمی میباشد
ولی یک گیاه کوچک را نگاه کن کن که چطور از زیر خاکها و سنگها بیرون میاد و حتی اسفالتها و سیمانها رو میشکند و سربلند میشود
هر انسانی به اندازه این گیاه کوچک ریشه داشته باشد از زیر خاک و سنگ…
از زیر عادت و غریزه و از زیر حرفها و هوسها سر بیرون می اورد و با قلبی از عشق افتخار می افریند
ریشه ما همان فهم ماست