دردِ بیدرمانشان را مرگ درمان میکند…
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد غم ِ افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بیدرمانشان را مرگ درمان میکند…
مثل نمازهای قضایی شدم…
میخواستم ببوسمت ، ايمان نمی گذاشت
ترس از فرشته های نگهبان نمی گذاشت
می خواستم بغل کنمت تنگ و تنگ تر
اما لهیب شعلهء سوزان نمی گذاشت
باید خدا که عاقل ُ خوبست اینقَدَر
اعجاز توی کاسه ی چشمان نمی گذاشت
یا سیب گونه های تورا کال میکشید
یا در دهانم اینهمه دندان نمی گذاشت
مثل نمازهای قضایی شدم که تو
میخواستی بخوانی و … شیطان نمی گذاشت
دوستﮐـﻪﺑﺎﺷﯽ …
دوستﮐـﻪﺑــﺎﺷﯽ ؛
ﻓــﺮﻗﯽﻧﻤﯽﮐﻨـﺪ ﮐﻪ ﺯﻥﺑـﺎﺷﯽ ﯾـﺎ ﻣﺮﺩ
ﺩﻭﺭﺑـﺎﺷﯽ ﯾـﺎ ﻧـﺰﺩﯾـﮏ
دوستیﻓــﺎﺻﻠﻪ ﻫــﺎﺭﺍﭘــﺮﻣﯽﮐﻨــﺪ
ﮔـﺎﻫﯽﺑـﺎﺣـــﺮﻑ
ﮔـﺎﻫﯽﺑﺎﺳﮑـﻮﺕ
دوستﺑــﻮﺩﻥﻟﻔﻆ ظـریـفی است
ﻧـﻪ ﻣﻘــﺪﺱ ﻣﺜــﻞ ﻋﺸــﻖ،
ﻧـﻪ ﺳﺮﺳﺮﯼ ﻣﺜـﻞ ﻫﻤﺴﺎﯾــﻪ هــا
دوست ﮐـﻪ ﺑﺎﺷﯽﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻫــﺎ ﺗﻬـﺪﯾــﺪﻧﯿﺴﺘﻨــﺪ
ﯾـﮏ ﺑــﺎﺯﯼ ﺑــﺪﻭﻥ ﺑـﺎﺯﯾﭽــﻪ
ﻓـﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽﮐﻨـﺪ ﺟﯿﺐ ﻫـﺎﯾﺖ ﭘــﺮﺍﺳﺖ ﯾـﺎﺧــﺎﻟﯽ …
ﻫـﺮﭼـﻪ ﻫﺴﺖ ﻣﯿـﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﻫــﺎﯼ ﺗـﻮﺳﺖ،ﺩﺭﻓﮑﺮﺕ،ﺩﺭﻗﻠﺒـﺖ،ﺩﺭﻋﻤﻠﺖ
دوستـی ﻧـﻪ ﻭﺻـﻞ ﺍﺳﺖ ﻭﻧـﻪ ﻓﺼﻞ
ﮔﺮه ای ﻣﯿــﺎﻥ ﻣﻦ ﻭﺩﻧﯿــﺎ
ﻣــﺮﺍﮐﻪ دوستﺧــﻮﺍﻧــﺪﯼ
ﺍﻋﺘﻤــﺎﺩﻫــﺎ ﺑﺎ ﻟﻔﻆ ﺗــﻮ ﺭﻧـﮓ ﻣﯽﮔﯿــﺮﻧــﺪ
ﻣﯽﺷـﻮﯼ ﻫﻤﺴﻔﺮ،ﻫـﻢ ﺳﻔــﺮﻩ،ﻫﻢ ﮐﺎﺳﻪ،ﻫـﻢ ﺣــﺮﻑ
بـاتـــوهستــم ای دوست،همیــشه بــاش …