برف میبارد…
برف میبارد…
بگذار پرده را کنار بزنم،،،
کنار پنجره بنشینم…
یک منو یک کاغذ و قلم…
فنجان قهوه هم که هست…
اما انگار…
یک چیزی این میان کم است…
نمیدانم…
شعله ی بخاری ک بالاست…
برف هم ک همچنان میبارد…
قهوه ام که همچنان داغ است…
ب جاده نگاه میکنم…
آه…یادم آمد…
میدانی چه کم بود؟؟؟
جای پای تو…
بر روی حجم برف این جاده….
تا تونیایی …
احساس شاعرانه ی زمستانی ام گل نمیکند…
حال بگذار تا میتواند ببارد…