یاد زمستان کودکی کرده ام…
زمانه سرد!
یخبندان، دندان شکن!
رنگ باران پریده
برف هم ترسیده !
زمین لرزید !
باد نمی جنبید!
…
زیر لحاف پشمی ، جنب بخاری گرم و
بوی نفت،
سراسرِ مرا فرا گرفته!
یاد زمستانِ کودکی کرده ام!
خانۀ مادر بزرگ، گرم تر از هر کجا!
روزهایی که برف تا زانو بالا می آمد و
من تا کمر در برف بودم!
دستها ،سرخ بود از برف بازی
مثل همان انار، که امروز در دست تو بود!
گجشکهای پف کرده و چاق،
ُهنرِ زمستان این بود!
دیهور انتهورا
آنگاه که غرور کسی را له میکنی…
آنگاه که غرور کسی را له میکنی،
آنگاه که بندهای را نادیده میانگاری ،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی ،
آنگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را میبینی و بنده خدا را نادیده میگیری…
میخواهم بدانم،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز میکنی…
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی!؟
هتلیار