جارچیکو | فروشگاه محصولات دست ساز و خانگی

تمام خنده هایم را نذر کرده ام…

عطر دست هایت دلتنگی ام را به باد می سپارد

تمام خنده هایم را نذر کرده ام
تا تو همانی باشی
که صبح یکی از این روزها
عطر دست هایت
دلتنگی ام را به باد می سپارد

سیاوش میرزایی

حالِ تهوع میگیری اگر بدانی…

نیکی‌ فیروزکوهی

حالِ تهوع میگیری …
اگر بدانی
که یک مارِ بزرگ بلعیده ام
چنبره زده گوشه دلم
نیش میزند به محرمانه‌ترین حرف‌هایِ ما
به خاطراتِ ما
دچارِ خوفِ میشوی
اگر بدانی
چیزی مثلِ یک گودالِ بزرگ مرا بلعیده است
مثلِ تاریکی‌ محض
سکوتِ مطلق
… شب … شب … شب
و من چنبره می‌‌زنم رویِ تمامِ خاطراتی که … دیگر با تو ندارم
خوش به حالِ مار
تنها موجودیست که پیچ و تابش از درد نیست
از این تلخ تر نمی‌‌شد نوشت

نیکی‌ فیروزکوهی

رک بگویم… از همه رنجیده ام…

رک بگویم… از همه رنجیده ام! از غریب و آشنا ترسیده ام

رک بگویم… از همه رنجیده ام! از غریب و
آشنا ترسیده ام
با مرام و معرفت بیگانه اند من به هر ساز
ی که شد رقصیده ام
در زمستانِِ سکوتم بارها… با نگاه
سردتان لرزیده ام
رد پای مهربانی نیست…نیست من تمام کوچه
را گردیده ام
سالها از بس که خوش بین بوده ام… هر
کلاغی را کبوتر دیده ام
وزن احساس شما را بارها… با ترازوی خودم
سنجیده ام
بی خیال سردی آغوشها… من به آغوش خودم
چسبیده ام
من شما را بارها و بارها… لا به لای هر
دعا بخشیده ام
مقصد من نا کجای قصه هاست از تمام جاده
ها پرسیده ام
میروم باواژه ها سر میکنم دامن از خاک
شما بر چیده ام
من تمام گریه هایم را شبی… لا به لای
واژه ها خندیده ام