من روز خویش را با آفتاب روی تو …
من
روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم!
من
با تو می نویسم و می خوانم
من
با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوقِ این محال
که دستم به دست توست
من
جای راه رفتن
پرواز می کنم !
آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم!
گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو هرچه هست
فراموش می کنم ..!
فریدون_مشیری