عاشق که باشی ، قلبت همیشه بازیچه ی تزلزلِ زجر آورِ آدمها در بودنشان است حضورهایی آنچنان زودگذر مثلِ فاصله ی درد تا مسکن و تسکین تا حمله یِ بعدی همیشه در حیرتم ، از آلودگیِ قلبهای مهربان , به استمرار در انعطاف
با غروبهای غمگینی که دارم با آسمانِ نیمه ابری چشمانم با ایمانِ معصومانهام به حفظِ هر چه خاطره با شوقی که بدونِ تو ، از روزگارم پرّ میکشد بگو فرزندِ کدامین فصل باشم که پاییز را به یادت نیاورم و رنجِ مبهمِ برگ ریزان را ؟؟؟ . نیکی فیروزکوهی
صدایم کن اعجاز من همین است نیلوفر را به مرداب میبخشم باران را به چشمهای مردِ خسته شب را به گیسوانِ سیاهِ سیاهِ خودم و تنم را به نوازشِ دستهایِ همیشه مهربانِ تو صدایم کن تا چند لحظه ی دیگر آفتاب میزند و من هنوز در آغوش تو نخفته ام