آنکه دوستت دارد خورشید را در لبخند تو پیدا خواهد کرد…
آنکه دوستت دارد
خورشید را در لبخند تو پیدا خواهد کرد
بهار را در بیقراریِ دستانت
آنکه دوستت دارد
شروع باران را پیش از چشمهای تو بو می کشد
و حرمت ِباغچه و شکوفه را بی خزان و بهانه نگه می دارد
دوستت دارد … اگر چه هیچگاه به زبان نیاورد
و جز آویختن پیرهنت … مرتب کردن رختخوابت
و آوردن یک فنجان چای گرم و مهربان هیچ کاری نکند
آنکه دوستت دارد
آنکه دوستش داری
گوشه گوشه ی آغوشش … چار فصل ِ عشق و خاطره است
امیر سربی
مثل همیشه چشم به راهت نشسته ام…
مثل همیشه چشم به راهت نشسته ام
امروز هم به انتظار نگاهت نشسته ام
اما تو می رسی و نگاهی نمی کنی
دلداده ام ، که پای گناهت نشسته ام
از طالعم نپرس که من دم نمی زنم
آیینه ام ، مقابلِ آهت نشسته ام …
امروز هم بدون تو غمگین گذشت و رفت
آن یوسفم که در بنِ چاهت نشسته ام
شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز
چون دزد در کمینِ نگاهت نشسته ام
در ماتمت دو روزه ی عمرم به باد رفت
مثل همیشه چشم به راهت نشسته ام
امیر طاهری
حالِ تهوع میگیری اگر بدانی…
حالِ تهوع میگیری …
اگر بدانی
که یک مارِ بزرگ بلعیده ام
چنبره زده گوشه دلم
نیش میزند به محرمانهترین حرفهایِ ما
به خاطراتِ ما
دچارِ خوفِ میشوی
اگر بدانی
چیزی مثلِ یک گودالِ بزرگ مرا بلعیده است
مثلِ تاریکی محض
سکوتِ مطلق
… شب … شب … شب
و من چنبره میزنم رویِ تمامِ خاطراتی که … دیگر با تو ندارم
خوش به حالِ مار
تنها موجودیست که پیچ و تابش از درد نیست
از این تلخ تر نمیشد نوشت
نیکی فیروزکوهی