در من زنی میرقصد…
در من زنی میرقصد
من به تبلورِ لحظه میاندیشم
به سماجتِ دخترانِ معصوم به افسونِ عشق
به کشاکشِ پر تردیدِ خاطراتِ خوب از روزهای دور
من به رویشِ خوش یمنِ دستهایت بر اضطرابِ بی پایانِ گیسوانِ سیاهم به آب و آینه
به آرامشِ سایه ها
به آفتاب
من به تو میاندیشم
به تو میاندیشم و در من, یک شرقی عصیانی
بی هیچ مجالی …
بر ویرانههای خاموشِ روحِ رنجیده ام، پای میکوبد
و دیوانه وار میرقصد
آه ای باورِ مطلقِ روزگارم !!!
پاییز در راه است … بیا
نيكى فيروزكوهي
تو معلمِ من بودی …
تو معلمِ من بودی !
تمامِ روزهایی که دوستت داشتم و تمامِ ثانیه هایی که دوستم داشتی
تمامِ لحظاتی که عاشقانه کنارم بودی و عاقلانه به من درسِ زیستن می دادی
من تشنه ی حرف های شیرینِ تو بودم و تو ؛
داشتی از من ، آدمِ بهتری می ساختی .
از میانِ صد و بیست و چهار هزار و یک پیامبر ، تو عاشق ترینشان بودی ،
و رسالت تو ؛
تولدِ منی دیگر از من بود …
نرگس صرافیان