در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
مولانا
ﺯﻫﯽ ﺻﺒﺤﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﯾﺪ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﮕﺸﺎﯾﯽ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺷﺎﻩ ﺷﺎﻫﺎﻧﯽ !
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست ؟
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد …
مشرق و مغرب اَر روَم وَر سوی ِ آسمان شوم نیست نشان زندگی تا نرسد نشان ِ تو