رک بگویم… از همه رنجیده ام…
رک بگویم… از همه رنجیده ام! از غریب و
آشنا ترسیده ام
با مرام و معرفت بیگانه اند من به هر ساز
ی که شد رقصیده ام
در زمستانِِ سکوتم بارها… با نگاه
سردتان لرزیده ام
رد پای مهربانی نیست…نیست من تمام کوچه
را گردیده ام
سالها از بس که خوش بین بوده ام… هر
کلاغی را کبوتر دیده ام
وزن احساس شما را بارها… با ترازوی خودم
سنجیده ام
بی خیال سردی آغوشها… من به آغوش خودم
چسبیده ام
من شما را بارها و بارها… لا به لای هر
دعا بخشیده ام
مقصد من نا کجای قصه هاست از تمام جاده
ها پرسیده ام
میروم باواژه ها سر میکنم دامن از خاک
شما بر چیده ام
من تمام گریه هایم را شبی… لا به لای
واژه ها خندیده ام
همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقتهای ما افسانه می سازد
سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد
مرنج از بیش و کم، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر “تشنگی” پیمانه می سازد
مپرس از من چرا در پیله مهر تو محبوسم
که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد
به من گفت: ای بیایان گرد غربت! کیستی؟ گفتم:
پرستویی که هر جا می نشیند، لانه می سازد
مگو شرط دوام دوستی، دوری ست، باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد.