در من زنی میرقصد…
در من زنی میرقصد
من به تبلورِ لحظه میاندیشم
به سماجتِ دخترانِ معصوم به افسونِ عشق
به کشاکشِ پر تردیدِ خاطراتِ خوب از روزهای دور
من به رویشِ خوش یمنِ دستهایت بر اضطرابِ بی پایانِ گیسوانِ سیاهم به آب و آینه
به آرامشِ سایه ها
به آفتاب
من به تو میاندیشم
به تو میاندیشم و در من, یک شرقی عصیانی
بی هیچ مجالی …
بر ویرانههای خاموشِ روحِ رنجیده ام، پای میکوبد
و دیوانه وار میرقصد
آه ای باورِ مطلقِ روزگارم !!!
پاییز در راه است … بیا
نيكى فيروزكوهي
دلم برایت تنگ شده و هیچکس حضورِ…
دلم برایت تنگ شده و هیچکس حضورِ موذیانه ی بغضی پنهان را در نگاهم نمیبیند.
ضربهای به شانهام میزنند و من در اعماقِ سرخگونِ قلبم میدانم، از سکوتِ من چه خرسندند.
درست مثلِ اینکه از پرندهای در قفس سوال کنی چه اتفاقی افتاده ؟
بعد بنشینی برای آرزوهایش دعا کنی ….
آدمها از یکدیگر هیچ چیزی نمیدانند .. هیچ چیز
نیکی فیروزکوهی