زمين از عشق و دوستي سرشار است
دنياي روياي من
من در روياي خود دنيايي را مي بينم که در آن هيچ انساني انسان ديگر را خوار نمي شمارد
زمين از عشق و دوستي سرشار است
و صلح و آرامش ،گذرگاه هايش را مي آرايد
من در روياي خود دنيايي را مي بينم که در آن
همگان راه گرامي آزادي را می شناسند
حسد جان را نمي گزد
و طمع ،روزگار را بر ما سياه نمي کند
من در روياي خود دنيايي را مي بينم که در آن
سياه و سفيد از هر نژادي که هستي
از نعمت هاي گستره ي زمين سهم مي برد
هر انساني آزاد است
شوربختي ،از شرم سر به زير مي افکند
و شادي ، همچون مرواريدي گرا ن قيمت
نيازهاي تمامي بشريت را بر مي آورد
چنين است دنياي روياي من
مردم اینجا چقدر مهربانند
مردم اینجا چقدر مهربانند ;
دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند ,
دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند
و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری
و دیدند هوا گرم شد , پس کلاهم را برداشتند
و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند
و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم محبت کردند و حسابم را رسیدند .
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز . . . . .
روزگار جالبیست،مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید!
حسین پناهی