كاش پير تر بودم اين خستگي كشنده بي دليل را مى سپردم به خوابي عميق ستون وار تكيه مى دادم بر خميده پشتى كه عصيان را چنان عريان ادعا مى كرد بى مهابا قمار مى كردم با دلي كه جنگ را ابلهانه مى پنداشت و سكوت را مقدس آنوقت … تمام دغدغهام مى شد خفتني با صلابت
ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه ی مژگان من ای ز گندمزارها سرشارتر ای ز زرین شاخه ها پر بارتر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردیدها با توام دیگر ز دردی بیم نیست هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست…
چقدر شوم است لحظه ای که بعد از سال ها به مقصد برسی! آن وقت ببینی راهی که آمدی اشتباه بوده… بعد از آن تو می مانی و یک عمر تنهایی و بی اعتمادی به تمام راه های دنیا…