پای این بهار زود به خانه ی ما باز شد ما هنوز ماهی های سرخ را زندانی می کنیم گندم ها را برای گندیدن سبز می کنیم لباس دل را تازه نمی کنیم ما هنوز تحول را یاد نگرفته ایم… می ترسم بهار بیاید و عید نباشد . پای بهار زود به خانه ی ما باز شد
وقتی درخت در راستای معنی و میلاد بر شاخه های لخت، پیراهن بلند بهاری دوخت با اشتیاق رفتم به میهمانی آئینه اما دریغ چشمم چه تلخ، تلخ پاییز را دوباره تماشا کرد.
باز امشب شب بارانی است از هوا سیل بلا ریزد بر من و عشق غم آویزم اشک از چشم خدا ریزد من و این همه آتش هستی سوز تا جهان باقی و جان باقی است بی تو در گوشه تنهایی بزم دل باقی و غم ساقی است فریدون مشیری
عشق اگر با تو بیاید به پرستاری من شب هجران نکند قصد دل آزاری من روزگاری که جنون رونق بازارم بود تو نبودی که بیایی به خریداری من برگ پاییزی ام و خسته دل از باد خزان باغبان نیز نیامد پی دلداری من….