لحظه ی زخم پائیزی تلخ…
ازمیان هوهوی باد
جیغ شاخساربرهنه می آید
برگ ازتن درختان رفت
ذهن شاعرمیان بی برگی است
ماه دست درازی کرد
ازسرش ستاره هاراچید
رفت درپس نقاب ابر
همه شب بی ستاره گریست
بادبربغض پنجره کوبید
مثل چشم انتظاربی امید
شیشه خواب شکست وویران شد
چون لگدمال چکمه ای خونی است
برف هم نبود؛ شعرآدم شد
لحظه ی زخم پائیزی تلخ
درپک شعرکام سنگین گم شد
نخ سیگاررابه دستش بست
یادش ٱمدفردای بی خورشید
شعرهاخیس باران شد
بادتمام برگ هاراریخت
شعرپائیزگاهی هم
مثل همیشه شیرین نیست…
مهستی چلبی
بوی یلدا را میشنوی؟
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر …
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان …
قراری طولانی به بلندای یک شب….
شب عشق بازی برگ و برف…
پاییز چمدان به دست ایستاده ….
عزم رفتن دارد….
..آسمان بغض میکند …میبارد…خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست ..
دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن میدهد ….
آخرین نگاه بارانی اش را به درختان عریان میدوزد
دستی تکان میدهد ……قدمی برمیدارد سنگین و سرد
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز… و….تمام میشود …
پاییز ای آبستن روزهای عاشقی …رفتنت به خیر ..سفرت بی خطر…..