تمامی روزها یک روزند تکه تکه میان شبی بیپایان… شمس لنگرودی
بی آنکه بوی تو را بشنوم ریشه های سیاهم در تاریکی بیدار می شوند فریاد می زنند : بهار ، بهار شاخه های درختم من به آمدنت معتادم شمس لنگرودی
خلاصه بهاری دیگر بی حضور تو از راه می رسد و آنچه زیبا نیست زندگی نیست روزگار است. شمس لنگرودی
این همه از تاریکی بد نگویید شما که فروش چراغتان به لطف همین تاریکی ست …
شمس لنگرودی
اشتباه نکن نه زيبايی تو .. نه محبوبيت تو مرا مجذوب خود نکرد تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسيدی من عاشقت شدم …