جارچیکو | فروشگاه محصولات دست ساز و خانگی

امروز حالم جور عجیبی محشر است

امروز حالم جور عجیبی محشر است

امروز حالم جور عجیبی محشر است
از ادامه عطارد تا تنفس توتیا
هوا، هوای من است
هوا با من است
سید علی صالحی

من روز خویش را با آفتاب روی تو …

گاهی میان مردم در ازدحام شهر غیر از تو هرچه هست فراموش می کنم

من
روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم!

من
با تو می نویسم و می خوانم
من
با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوقِ این محال
که دستم به دست توست
من
جای راه رفتن
پرواز می کنم !

آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم!

گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو هرچه هست
فراموش می کنم ..!

فریدون_مشیری

به ساعت نگاه کردم….

به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام. خوابیدم. وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه...

به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم. هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.
قدر این آدم ها را باید بدانیم،
قبل از شش و بیست دقیقه…

عشق اتفاق نیست…

اما او باز هم خدایی می کند باز هم دلش برایِ خنده هایِ ما تنگ می شود

عشق؛ اتفاق نیست
که با آمدن و رفتن ها
از چشم بی افتد
عشق؛ تویی !
وجودت که عشق باشد
می بخشی تمامِ مهربانیت را
حالا اینکه بی حرمتی می کنند
با نامِ عشق
حالا اینکه تفاوتِ آغوش و بوسه هایِ عاشقانه
را نمی فهمند
حالا اینکه تو عاشق بوده ای و عاشقی کرده ای
و ندیدند
عشق؛ باز هم همان عشق است
مثلِ خدا
که ما بی مهر می شویم
ما فراموشش می کنیم
ما نمی بینیم دستانِ نوازشگرش را
اما او باز هم خدایی می کند
باز هم دلش برایِ خنده هایِ ما
تنگ می شود

عادل دانتيسم

تو هیچ می دانی با همین سادگی های کوچک…

نامت را تکرار کند و تا تو جانم بگویی

چه کیفی دارد
کسی باشد
که وقتی نام کوچکت را
از ته دل صدا می زند
لبخندی رویِ لبانت نقش ببندد
و تو آرام بگویی جانم
به گمانم اینطور که باشد
تو حتی عاشق نامت می شوی
که از طرز صدا کردنش بفهمی
اسمت که هیچ
حتی وجودت،مالکیتش به اشتراک گذاشته شده
بینِ تو و اوی زندگی ات !
چه لذتی دارد صدایی مدام
نامت را تکرار کند و
تا تو جانم بگویی
بگوید امان از حواس پرتی
یادم رفت چه می خواستم بگویم
دوباره نامت را تکرار کند
و تو بدانی اینبار هم به شوق
شنیدن جانم از زبانت صدایت کرده !
همیشه ابراز علاقه
با گفتن جانم؛ عزیزم ؛ عشقم
نیست
گاهی تمامی ِ شیرینیِ یک حس
در گفتنِ نـــــــام
آن هم با میم مالکیت
خلاصه می شود !
.
تو هیچ می دانی
با همین سادگی های کوچک
اما دوست داشتنی
می شود خوشبخت بود و زندگی کرد؟
عادل دانتیسم