کفش، ابتکار پرسه های من بود ! و چتر، ابداع بی سامانی هایم ! هندسه، شطرنج سکوت من بود! و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !
حسین پناهی
و رســالت مــن ايـن خـواهد بــود
تـا دو استـکان چـــاي ِ داغ را
از ميـــان ِ دويست جنـــگ ِ خونين
بـه سـلامت بـگذرانم
تـا در شبـي بــاراني
آن هـــا را
چشـــم در چشـــم ِ هـم نـوش کنيــم
حسيـــــن پنـاهي…
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش مي دادم که در آن دلي مي خواند من تو را او را کسي را دوست دارم
حسين پناهي
ما سم مار را با پادزهر خنثي مي کنيم
اما سم کلمات را چگونه ؟
نمي دانم
حالم خوب نيست
ای دل دهاتی به کشک شور بساز که قند شهر, دروغی بیش نیست…