خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم…
از سخنچینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی همصحبتی از موجخوردن، سخت نیست
صخرهام، هرچند بیمهری کنی، میایستم
تا نگویی اشکهای شمع از کمطاقتیست
در خودم آتش بهپا کردم ولی نگریستم
چون شکست آیینه، حیرت صدبرابر میشود
بیسبب در خود شکستم تا ببینم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن میزیستم
فاضل نظری
می میری وقتی دلخوشی نداشته باشی
من … جوان مردهام
خیلی جوان
می میری وقتی دلخوشی نداشته باشی
آرزو نداشته باشی
وقتی یک روز از خوابِ دیازپام زده ات بلند میشوی و دنیا را تار میبینی
وقتی رویاها چهار خانه می شوند…
انگار زندگی را از پشتِ پنجره میبینی
می میری وقتی نیکوتین میشود صبحانه و ناهار و شامت
برایت ویتامین تجویز می کنند و آرام بخش
به جایِ آفتاب
به جایِ آبیِ آسمان
به جایِ کمی آغوش باز
به جایِ صحبت از پرنده
تازگیها کشف کرده ام مثل من زیاد هستند
آنهایی که از روشنی جایی که نشسته اند ظلمات را میبینند
تو میفهمی
ما دیوانه نیستیم
ما فقط جوان مرده ایم
نیکی فیروزکوهی