بوی یلدا را میشنوی؟
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر …
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان …
قراری طولانی به بلندای یک شب….
شب عشق بازی برگ و برف…
پاییز چمدان به دست ایستاده ….
عزم رفتن دارد….
..آسمان بغض میکند …میبارد…خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست ..
دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن میدهد ….
آخرین نگاه بارانی اش را به درختان عریان میدوزد
دستی تکان میدهد ……قدمی برمیدارد سنگین و سرد
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز… و….تمام میشود …
پاییز ای آبستن روزهای عاشقی …رفتنت به خیر ..سفرت بی خطر…..
مادربزرگهای ما پای دار قالی حرف هایی میزدند….
مادربزرگهای ما پای دار قالی حرف هایی میزدند….
می گفتند تار و پودی که زن آبستن ابزار زده باشد
شل و وارفته است.
فرشی که پیرزن بافته باشد گرم است و برای زمستان خوب است
فرش دختر مجرد، تیز رنگ است و چشم را میزند
اما همان ها میگفتند :
که امان از قالی نوعروس و دختر عاشق…
نقشش هزار راه می برد آدم را
نقشش غلط است
مرغش سر می کند توی گل و گل ش می رود زیر بال و پر مرغ…
اما عوضش تا بخواهی جان دارد…
رک بگویم… از همه رنجیده ام…
رک بگویم… از همه رنجیده ام! از غریب و
آشنا ترسیده ام
با مرام و معرفت بیگانه اند من به هر ساز
ی که شد رقصیده ام
در زمستانِِ سکوتم بارها… با نگاه
سردتان لرزیده ام
رد پای مهربانی نیست…نیست من تمام کوچه
را گردیده ام
سالها از بس که خوش بین بوده ام… هر
کلاغی را کبوتر دیده ام
وزن احساس شما را بارها… با ترازوی خودم
سنجیده ام
بی خیال سردی آغوشها… من به آغوش خودم
چسبیده ام
من شما را بارها و بارها… لا به لای هر
دعا بخشیده ام
مقصد من نا کجای قصه هاست از تمام جاده
ها پرسیده ام
میروم باواژه ها سر میکنم دامن از خاک
شما بر چیده ام
من تمام گریه هایم را شبی… لا به لای
واژه ها خندیده ام