تو را من ساختم تو را و خاطراتت را و غمی که لحظه لحظه آبم میکند یک غروبِ جمعه
ناگهان پی بردم
اگر این درد در سینهام نباشد
دیوانه ای میشوم
غریب
که فکر میکند خداست
و عشق را
و معشوقش را
با دستهای خودش آفرید
آیا باید در آغوش تو جای میگرفتم و آرزو میکردم همان جا همان لحظه آغشته به عطرِ خوشِ گیسوانِ تو بمیرم؟ آه نازنينم در آغوشِ تو جای گرفتم همان جا همان لحظه مرا خوش تر آن بود از عطرِ خوش گیسوانت جانی دوباره بگیرم . . نيكى فيروزكوهي