به آدمها نباید زیاد نزدیک شد…
به آدمها نباید زیاد نزدیک شد.
هر آدمی باید با خود ابهاماتی داشته باشد .
آدمها با ابها ماتشان زیباترند.
با چیزهایی که در موردشان نمی بینیم و نمی دانیم دوست داشتنی ترند…خواستنی ترند.
به شناختشان در حدی که “می خواهند”، باید رضایت داد
چون شناختِ بیشتر در هر صورت ناامید کننده خواهد بود .
می شود برای شناخت یک آدم
زمان گذاشت و همه ی ابعاد روحش را کشف کرد ،
می شود وارد حبابش شد و دنیای یک نفری اش را فهمید
و پرده از رازهای مگویش برداشت اما …
نمی ارزد …
چنین موفقیتی هرگز به خراب شدنِ تصویر
و تصورِ زیبایی که از او در ذهن ساخته اید نمی ارزد…
و این اصلا به معنای خودفریبی نیست…
آدمها همین اند که هستند ؛
همین که می خواهند بگویند و تو می بینی و می شنوی و “حس” میکنی …
آنها نمی توانند خوبی ها یا بدیهاشان را پنهان کنند .
این را خوب می شود فهمید ،
بدون اینکه نیازی باشد زیادی کشف شان کنی .
به شدت به رعایت حد و مرزِ آدمها معتقدم …
در هر رابطه ای و از هر نوعِ آن …
آدمها از دور زیباترند …..
بچهها ی محله زیر باران بازی میکنند…
تا همین چند سالِ پیش که جوان تر بودم، خودم را شبیهِ هیچ کس نمیدیدم. تصویرِ من از خودم ، شخصی بود با ویژه گیهای خاصِ خودش.
کسی که شبیهِ هیچ کس نبود , شبیهِ هیچ کس جز خودش.
حالا که آن سالهای سر به هوایی و روزهای خوش سبکبالی را پشتِ سر گذشته ام، می بینم از آن آدم خاص ، فرسنگها فاصله گرفته ام.
حالا شبیهِ نگرانیهای مادرم هستم ، شبیهِ خستگیهای پدرم، شبیهِ لکنتِ زبانِ زنِ همسایه، شبیهِ خمیدگی رنج آورِ ستونِ فقراتِ مادربزرگ ،
شبیهِ حرکات عصبی آقای راننده ،
شبیهِ بی حوصلگیهای معلم مدرسه ی پسرم، شبیهِ هوای دم کرده ی شهری، که میداند،
خاطرات، در امتداد زندگی، محکوم به فراموشی اند . که انسانها با همه ی ویژه گیهای خاصشان روی به فراموشی اند…
بچهها ی محله زیر باران بازی میکنند و من با حسرتِ بیمار گونهای فکر میکنم … چرا شبیهِ یکی از آنها نیستم
نیکی فیروزکوهی